تو ای گمکرده راه زندگانی


نداده فرق، پیری از جوانی

« تو پنداری جهانی غیر از این نیست ؟»


« زمین و آسمانی غیر از این نیست ؟»

« چنان کرمی که در سیبی نهان است »


« زمین و آسمان او همانست »

گمان داری جهان هست و خدا نیست ؟


در این کشتی اثر از ناخدا نیست

رهت روشن، ولی چشم تو تاریک


تو در بیراهه، اما راه، نزدیک

من و تو، قطره دریای جودیم


من و تو، رهرو شط وجودیم .

رسیم آنجا که در آغاز بودیم .


به نعمت بر سریر ناز بودیم

ز دریا روزگاری ابر برخاست


من ابرش گویم اما عین دریاست .

شتابان شد بهر سو چون سواران


بهر جا قطره قطره ریخت باران

ولی این قطره ها چون درهم آمیخت


از این پیوستگی رودی بر انگیخت

من و تو قطره ای در چنگ رودیم


گهی بالا و گاهی در فرودیم

گهی بینی که ره بر رود، تنگست


بهر گامش بسی خارا و سنگ است .

ولی این رنج ره، پایان پذیر است


تو را دستی توانا، دستگیر است .

بدنبال سفرها منزلی هست


زراعت های ما را حاصلی هست

تو پنداری همین صحرا و دشتست ؟


و این رود دمان بی سر گذشتست ؟

تو بینی رود را بر لب فغانهاست


ندانی کاین فغان از هجر دریاست .

چو بر دریا رسد آرام گیرد


چو عاشق کز نگارش کام گیرد

اگر در رنج و گر در پیچ و تابیم


دوباره سوی دریا میشتابیم .

« آبان ۱۳۴۹ »